داستان کودکان - داستان چهار دوست
چهار دوست
********
روزی طاووسی دانه ای را پیدا کرد و آن را در زمین کاشت .
خرگوشی از راه رسید و به او گفت :
" می توانم به شما کمک کنم ؟"
طاووس گفت :
" البته ، خوشحال می شوم . شما به دانه آب بدهید ."
خرگوش به دانه آب داد و گیاه سبز شد .
میمونی جلو آمد و گفت :
" ممکن است به شما کمکی بکنم ؟ "
خرگوش گفت :
" البته ، تو می توانی برای گیاه مقداری کود تهیه کنی "
میمون برای گیاه کود ریخت .
فیلی از راه رسید و گفت :
" من می توانم به شما چه کمکی بکنم ؟ "
میمون گفت :
" تو هم می توانی از گیاه مراقبت کنی تا بزرگ شود ."
ابتدا دانه به گیاه کوچکی تبدیل شد .
سپس گیاه کوچک ، تبدیل به درخت سیب بزرگی با سیب های بزرگ و قرمز شد .
فیل گفت :
" من نمی توانم به سیب ها برسم و آن ها را بچینم ."
میمون گفت :
" من به کمک تو می توانم این کار را بکنم ."
میمون روی پشت فیل پرید ولی دستش به سیب ها نرسید .
خرگوش گفت :
" من به کمک میمون و فیل می توانم سیب ها را بچینم ."
خرگوش هم روی پشت میمون ایستاد ولی باز دستشان به سیب نرسید .
طاووس هم به کمک آن ها آمد .
طاووس گفت :
" حالا ما به کمک هم می توانیم سیب ها را بچینیم ."
چهار دوست به کمک هم سیب ها را چیدند و از خوردن سیب های خوشمزه لذت بردند .