دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

وبلاگ پسرم قبل از پا گذاشتن به دنیای من

قصه ی موش کوچولو و مادرش

1391/4/20 20:35
نویسنده : بابا دانیال
219 بازدید
اشتراک گذاری

 

یکی بود یکی نبود

2

موش کوچولو توی لونه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتنی می بافت.
حوصله ی موش کوچولو سر رفت. پاشد و یواشکی از لونه اومد بیرون. مادرش متوجه نشد. موش کوچولو جلوی لونه نشست و شروع کرد به خاک بازی. بوی موش کوچولو به دماغ

 گربه ی شکمو که همون نزدیکی ها قدم می زد ، خورد. راه افتاد و اومد جلوی لونه ی موش کوچولو ایستاد. موش کوچولو اونقدر سرگرم بازی بود که گربه را ندید.گربه آهسته رفت و دستش را دراز کرد تا اونو بگیره. مامان موش کوچولو که متوجه شده بود اون توی لونه نیست، اومد دم در . گربه  را دید ، ترسید و دم موش کوچولو را گرفت و کشیدش توی لونه و در را بست. موش کوچولو جیغ کشید و گفت: وای دمم درد گرفت، چکار میکنی مامان؟

مامانش گفت: از دست گربه نجاتت دادم. اگه دیر رسیده بودم ، الان گربه خورده بودت. موش کوچولو رفت پشت پنجره و گربه را دید که دمش را روی کولش گذاشته بود و داشت
 می رفت. نفس راحتی کشید و مامانش را بغل کرد و بوسید و گفت: مامان جون متشکرم که مواظبم بودی و نگذاشتی بلایی به سرم بیاد.

مامانش خندید و گفت: بچه ی سربه هوا ، اگه مواظبت نبودم الان تو معده ی گربه ی شکمو بودی. بعد بافتنیش را برداشت و دوباره مشغول بافتن شد. موش کوچولو هم با دقت به دستهای مامانش نگاه می کرد تا یاد بگیرد و او هم بافتنی ببافد و حوصله اش سر نرود. موش کوچولو فهمیده بود که نباید بی اجازه ی مامانش از خونه بیرون بره چون ممکنه بلایی سرش بیاد.

 قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)