دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

وبلاگ پسرم قبل از پا گذاشتن به دنیای من

داستان تصویری کودکانه - آرمان و شایان

1391/4/19 18:57
نویسنده : بابا دانیال
599 بازدید
اشتراک گذاری


 

 

داستان کودکانه


"آرمان و شایان"

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

آرمان هفت ساله است . او بیش تر اوقات در خانه تنها است . زیرا پدر و مادر او در بیرون از خانه کار می کنند . او برادر و خواهری ندارد که با او بازی کند .

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

آرمان مادربزرگ مهربانی دارد . اما مادربزرگ پیر است و نمی تواند او را به پارک ببرد و با او توپ بازی کند .

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

یک روز آرمان متوجه شد که شکم مادرش از همیشه بزرگ تر شده است . او از مادرش پرسید :
" مادر ، چرا شکمت اینقدر چاق شده است ؟"
مادر در حالی که دستش را روی شکمش می کشید ، گفت :
" چون یک نی نی کوچولو در شکم من است و روز به روز شکم من بزرگ و برزگتر می شود . بعد از آن تو صاحب یک خواهر یا برادر کوچک می شوی "

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

آرمان با شنیدن این حرف خیلی خوش حال شد . اما او کمی نگران هم به نظر می رسید .

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

او از این نگران بود که یک روز شکم مادرش مثل بادکنک بترکد .

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

آرمان با صدای ضعیفی از مادرش پرسید :
" مامان ، از کجا باید بفهمیم که چه موقع نی نی کوچولو به دنیا می آید ؟ "

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

مادر لباسش را کمی بالا کشید و گفت :
" خیلی ساده است ، به ناف من نگاه کن . هر وقت که ناف من سوراخی نداشت و صاف به شکمم چسبیده بود  آن وقت نی نی دارد کم کم به دنیا می آید . "

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

آرمان از این خبر خیلی خوشحال شد و با خودش می گفت :
" اگر من صاحب یک برادر شوم با هم بازی می کنیم . ما می توانیم با هم فوتبال ، بسکتبال و بازی های دیگر کنیم ."

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

اما وقتی مادر و برادر کوچکش شایان از بیمارستان آمدند ، آرمان اصلا خوشحال نبود . می دانید چرا ؟

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

چون او خیلی کوچک بود و نمی توانست با آرمان توپ بازی ، اسکیت بازی و ... کند .

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

آرمان کمی نسبت به شایان حسادت می کرد . چون هر کسی که به خانه آن ها می آمد به سراغ شایان می رفت و کمتر به او توجه می کردند . همه با شایان بازی می کردند .

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

پدر آرمان متوجه شد که چند روزی است او اصلا خوشحال نیست . بنابراین یک روز تصمیم گرفت که با او به دوچرخه سواری بروند .

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

آرمان که کنار پدر دوچرخه را می راند ، از پدرش پرسید :
" پدر ، می شود دوباره شایان را به بیمارستان برگردانیم ؟ "
پدر با کنجکاوی گفت :
" نه عزیزم ، نمی شود این کار را کرد ، اما چرا این سوال را پرسیدی ؟"

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

آرمان گفت :
" من فکر می کنم او خیلی خسته کننده است . او فقط می خورد و می خوابد و پوشکش را خیس می کند . او نمی تواند توپ بازی کند و توی پارک بدود . او هیچ بازی بلد نیست و حتی نمی تواند کتاب های رنگ آمیزی را هم نقاشی کند . من فکر می کنم او خیلی احمق است چون حتی بلد نیست حرف هم بزند ."

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

پدر با لبخند گفت :
" حق با توست ، همه نوزادان وقتی به دنیای می آیند ناتوان هستند و نمی توانند کاری انجام دهند . ولی به زودی شایان بزرگ می شود و او هم مثل تو می تواند توپ بازی کند و بدود و نقاشی کند و حرف بزند ."

 

 

 


www.bandarstudents.blogfa.com

آرمان که از حرف پدر ناراحت شده بود گفت :
" پس چرا همه او را بیشتر از من دوست دارند و به او بیشتر از من توجه می کنند ؟ "

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

پدر با شنیدن این حرف دوچرخه اش را متوقف کرد و روی صندلی زیر درختی نشستند .
پدر گفت :
" درست است ، چون او یک نوزاد جدید است . آیا تو وقتی عید می شود از گرفتن یک هدیه جدید و تازه  از من و مادرت خوش حال نمی شوی  و آن اسباب بازی را از همه اسباب بازی هایت بیشتر دوست نداری ؟
آرمان با صدای ضعیفی گفت :
" بله خوشحال می شوم ."

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

پدر ادامه داد :
" عزیزم ، آدم های بزرگ هم در این مورد مثل تو هستند . وقتی آن ها به خانه ی ما می آیند و با شایان بازی می کنند به این معنی نیست که تو را دوست ندارند ، بلکه به این خاطر است که آن ها هم با یک نوزاد جدید و تازه روبه رو شده اند . چند وقت دیگر که شایان بزرگتر شد آن ها باز هم مثل اول با تو بازی می کنند . "
آرمان گفت :
" واقعا ؟ راست می گویی ؟ "

 

 

 

www.bandarstudents.blogfa.com

پدر گفت : 
" بله عزیزم ، مطمئن باش ."
پدر گفت :
" عزیزم تو گرسنه نیستی ؟ من که خیلی گرسنه ام "
آرمان در حالی که لبخند می زد گفت :
" پدر برویم با هم پیتزا بخوریم"
پدر گفت :
" دیدی چه بد شد که نوزاد ها نمی توانند پیتزا بخورند ؟ فقط بچه های بزرگ می توانند با پدرشان از خانه بیرون بیایند و دوچرخه سواری کنند و پیتزا بخورند . "
آرمان در حالی که لبخند می زد سوار بر دوچرخه اش شد و فهمید که داشتن یک برادر نوزاد خیلی خوب است و اصلا بد نیست .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)