داستان تصویری کودکانه - موش شهری و موش روستایی
موش روستایی میز غذا را آماده کرده بود .
او بر روی میز غذا ، سیب زمینی ، نخود فرنگی و چیزهایی را گذاشته بود
که خودش آن ها را کاشته بود .
موش روستایی گفت :
" غذای زیادی بر روی میز نیست ، ولی امیدوارم از خوردن آن ها لذت ببری . "
موش شهری گفت :
" اَه ، این ها دیگر چه غذایی هستند ؟! من این غذاها را دوست ندارم .
تو چطور می توانی این غذاهای بدمزه را بخوری ؟"
موش روستایی از شنیدن حرف دوستش ناراحت شد .
موش شهری ادامه داد :
" نگاهی به خانه ات بینداز ! چقدر اینجا کهنه و قدیمی است .
تو چطور می توانی اینجا زندگی کنی ؟ "
موش روستایی گفت :
" بله ، درست است . اینجا قدیمی و کهنه است .
ولی من در این جا احساس راحتی می کنم . "
موش شهری گفت :
" چطور است فردا صبح با من به شهر بیایی و آن جا در بهترین خانه ها زندگی کنی
و از بهترین غذاها بخوری ؟ "
موش روستایی قبول کرد که خانه اش را ترک کند و همراه با دوستش به شهر برود .
فردای آن روز دو موش به سمت شهر راه افتادند .
موش روستایی برای اولین بار در طول زندگیش بود که شهر را می دید .
شهر خیلی زیبا و بزرگ به نظر می رسد .
آن ها به خانه ی موش شهری رسیدند .
بر روی میز غذاهای بسیار خوشمزه ای دیده می شد .
موش روستایی تا به حال این غذاها را ندیده بود .
موش شهری گفت :
" هوووووم ، عجب غذاهای خوشمزه ای !
من همیشه از این غذاها می خورم .
فکر کنم تو خیلی گرسنه باشی .
بفرما دوست خوبم . بفرمایید .
از خودت پذیرایی کن و هر چقدر دلت می خواهد از این غذاها بخور . "
موش روستایی ران مرغ را جدا کرد و همین که خواست آن را دهانش بگذارد
در اتاق باز شد و زنی وارد اتاق شد و فریاد زد :
" واااااای ! مووووش ! اگر دستم به شما برسد حتما شما را خواهم کشت . "
سپس زن درب قابلمه را به سمت آن ها پرتاب کرد .
موش روستایی گفت :
" خدا ما را نجات دهد . "
موش شهری گفت :
"زود باش ، باید فرار کنیم . "
سپس هر دو به سمت سوراخی که بر دیوار بود دویدند و از دست زن فرار کردند .
زن هم هر چه ظرف بر روی میز بود را به سمت آن ها پرتاب کرد .
موش روستایی به دوستش گفت :
" چه اتقافی افتاد ؟ تو همیشه این طور در این جا زندگی می کنی ؟ "
موش شهری گفت :
" گاهی اوقات این اتفاق ها می افتد . بالاخره خوردن غذاهای خوشمزه
و زندگی در خانه ی قشنگ به این خطرات می ارزد . "
موش روستایی گفت :
" اگر خوردن غذاهای خوشمزه برای تو این قدر مهم است ، برای من این گونه نیست .
این جا هر لحظه احتمال دارد که من کشته شوم .
من زندگی کردن در خانه ی کهنه و قدیمی خودم را
به زندگی کردن در این خانه ی بزرگ و زیبا ترجیح می دهم .
من تصمیم دارم به خانه ی خودم برگردم . "
موش روستایی از دوستش خداحافظی کرد و به خانه ی خودش برگشت .
موش روستایی خانه ی قدیمی ، کهنه و مرطوب خودش را
بخاطر امنیتی که داشت بیشتر دوست داشت .