دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

وبلاگ پسرم قبل از پا گذاشتن به دنیای من

داستان تصویری کودکانه - موش شهری و موش روستایی

1391/4/19 18:59
نویسنده : بابا دانیال
1,673 بازدید
اشتراک گذاری

موش شهری و موش روستایی دو دوست قدیمی هستند .

روزی موش روستایی ، موش شهری را به خانه اش دعوت کرد .

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

موش روستایی به موش شهری گفت :

" خوشحالم از اینکه دعوتم را قبول کردی . خیلی خوش آمدی . "

و همدیگر را در آغوش گرفتند .

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

 

موش روستایی میز غذا را آماده کرده بود .

او بر روی میز غذا ، سیب زمینی ، نخود فرنگی و چیزهایی را گذاشته بود

 که خودش آن ها را کاشته بود .

موش روستایی گفت :

" غذای زیادی بر روی میز نیست ، ولی امیدوارم از خوردن آن ها لذت ببری . "

موش شهری گفت :

" اَه ، این ها دیگر چه غذایی هستند ؟! من این غذاها را دوست ندارم .

تو چطور می توانی این غذاهای بدمزه را بخوری ؟"

موش روستایی از شنیدن حرف دوستش ناراحت شد .

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

موش شهری ادامه داد :

 " نگاهی به خانه ات بینداز ! چقدر اینجا کهنه و قدیمی است .

تو چطور می توانی اینجا زندگی کنی ؟ "

موش روستایی گفت :

" بله ، درست است . اینجا قدیمی و کهنه است .

 ولی من در این جا احساس راحتی می کنم . "

موش شهری گفت :

" چطور است فردا صبح با من به شهر بیایی و آن جا در بهترین خانه ها زندگی کنی

و از بهترین غذاها بخوری ؟ "

موش روستایی قبول کرد که خانه اش را ترک کند و همراه با دوستش به شهر برود .

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

فردای آن روز دو موش به سمت شهر راه افتادند .

موش روستایی برای اولین بار در طول زندگیش بود که شهر را می دید .

شهر خیلی زیبا و بزرگ به نظر می رسد .

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

آن ها به خانه ی موش شهری رسیدند .

بر روی میز غذاهای بسیار خوشمزه ای دیده می شد .

موش روستایی تا به حال این غذاها را ندیده بود .

www.bandarstudents.blogfa.com

موش شهری گفت :

 

" هوووووم ، عجب غذاهای خوشمزه ای !

 

من همیشه از این غذاها می خورم .

 

فکر کنم تو خیلی گرسنه باشی .

 

بفرما دوست خوبم . بفرمایید .

 

از خودت پذیرایی کن و هر چقدر دلت می خواهد از این غذاها بخور . "

 

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

 

 

 

موش روستایی ران مرغ را جدا کرد و همین که خواست آن را دهانش بگذارد

 

در اتاق باز شد و زنی وارد اتاق شد و فریاد زد :

 

" واااااای ! مووووش ! اگر دستم به شما برسد حتما شما را خواهم کشت . "

 

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

 

 

 

سپس زن درب قابلمه را به سمت آن ها پرتاب کرد .

 

موش روستایی گفت :

 

" خدا ما را نجات دهد . "

 

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

 

 

 

موش شهری گفت :

 

"زود باش ، باید فرار کنیم . "

 

سپس هر دو به سمت سوراخی که بر دیوار بود دویدند و از دست زن فرار کردند .

 

زن هم هر چه ظرف بر روی میز بود را به سمت آن ها پرتاب کرد .

 

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

 

 

 

موش روستایی به دوستش گفت :

 

" چه اتقافی افتاد ؟ تو همیشه این طور در این جا زندگی می کنی ؟ "

 

موش شهری گفت :

 

" گاهی اوقات این اتفاق ها  می افتد . بالاخره خوردن غذاهای خوشمزه

 

و زندگی در خانه ی قشنگ به این خطرات می ارزد . "

 

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

 

 

 

موش روستایی گفت :

 

" اگر خوردن غذاهای خوشمزه برای تو این قدر مهم است ، برای من این گونه نیست .

 

این جا هر لحظه احتمال دارد که من کشته شوم .

 

من زندگی کردن در خانه ی کهنه و قدیمی خودم را

 

 به زندگی کردن در این خانه ی بزرگ و زیبا ترجیح می دهم .

 

من تصمیم دارم به خانه ی خودم برگردم . "

 

موش روستایی از دوستش خداحافظی کرد و به خانه ی خودش برگشت .

 

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

 

 

 

موش روستایی خانه ی قدیمی ، کهنه و مرطوب خودش را

 

بخاطر امنیتی که داشت بیشتر دوست داشت .

 

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)