دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

وبلاگ پسرم قبل از پا گذاشتن به دنیای من

بخون و بخند

  امرار معاش و نویسندگی   سعید به دوستش محسن: برادرت که به خارج رفته ، از چه راهی امرار معاش می کند؟محسن : از راه نویسندگی.   سعید : چه می نویسد؟   محسن : هر ماه به پدرم نامه می نویسد تا برایش پول بفرستد.   جمله سازی   معلم : امیر جان ، با حمید یک جمله بساز.   امیر : شما چقدر شبیه همید!     جمله رمزی حسن پس از شرکت در امتحانات پایان سال ، به همکلاسی اش گفت : ما می خواهیم به مسافرت برویم. لطفا نمره های مرا بپرس و اگر تجدید شده بودم ، به صورت رمزی به من خبر بده. اگر از یک درس تجدید شده بودم ، بگو : سلیم به تو ...
27 مرداد 1391

خنده‌های قشنگ (لطیفه های کودکانه)

    غذای مقوی بیماری پیش دکتر می رود و می گوید: باید کله پاچه و مغز و جگر بخوری. بیمار می گوید: آقای دکتر این ها را قبل از غذا بخورم یا بعد از غذا؟     سواد   مردی یک ساعت مچی می خرد. روز بعد پیش فروشنده می رود و می گوید: پشت این ساعت نوشته ضد آب ولی داخلش آب رفته است.   فروشنده می گوید: چه عرض کنم؟آب که سواد ندارد.   ساندویچ مردی به ساندویچی رفت و گفت: لطفاً دو تا ساندویچ بدهید. ساندویچی پرسید: می خوری یا می بری؟ مرد گفت: یه می‌خوری، یه ‌می‌بری.   استراحت اولی: از بس استراحت...
27 مرداد 1391

فقط بخندید ! (لطیفه های کودکانه)

      یه روز دو تا تنبل میرن بانک میزنن، اولی میگه بیا پولا رو بشمریم. دومی میگه: ولش كن فردا رادیو میگه!   =======================   آقای فراموشکار میره دكترمیگه آقای دكترمن فراموشی گرفته ام. دكتر میگه: چندوقته این بیماری رو دارین؟ آقای فراموشکار  میگه: كدوم بیماری؟     ======================== پسر مهربان داشت نوارخالی گوش میداد و بلند بلند گریه میكرده، بهش میگن چرا گریه میكنی؟ میگه: دلم واسه خواننده‌اش میسوزه، طفلكی لال بوده!   =========================   یه پسره به دوستش میگه: بیا بریم دریا. دوستش میگه: ن...
27 مرداد 1391

دماغ عمل نکرده (شعر طنز

    اگه مثل کلنگه مثل لوله تفنگه با خوشگلی‌ت می‌جنگه طبیعیه، قشنگه نگو که این یه درده دماغ عمل نکرده   *****************شعر طنز*****************   اگر که مثل فیله و یا از این قبیله روی نوکش زیگیله غصه نخور، اصیله هی نرو پشت پرده دماغ عمل نکرده   *****************شعر طنز*****************   یکی می‌گه درازه خیلی ولنگ و وازه یکی می‌گه ترازه غصه نخور که نازه ببین خدا چه کرده دماغ عمل نکرده   *****************شعر طنز*****************   دماغ نگو جواهر سوژه‌ی شعر شاعر طویل فی‌المظاهر پدیده‌ی معا...
27 مرداد 1391

بدون عنوان

فراموشی مجموعه:  شهر حکایت     به ملانصرالدین گفتند: تو در عوض این همه هزلیاتی که در ذهن خود جا داده ای اگر بعضی احادیث و اخبار را حفظ کرده بودی هم به کار دنیا و هم به کار آخرت می خورد.   ملانصرالدین گفت: احادیث و اخبار را به قدر کفایت نزد معلم آموخته و حفظ کرده ام.   گفتند: یکی از آن ها را بگو.   گفت: در حدیث است که هر کس دارای دو صفت باشد در دنیا و آخرت رستگار خواهد بود.   گفتند: کدام دو صفت؟   گفت: متأسفانه یکی را معلمم در موقع گفتن فراموش کرد و یکی را هم الان من فراموش کرده ام.   ...
27 مرداد 1391

حلزون خال خالی خونه ما

حلزون خال خالی   آی حلزون شاخکی! کجا می ری یواشکی؟ جلو میری یواش و ریزه،ریزه  پوتنت چه نرم و خیس و لیزه خالهای  دونه،دونه داری به روی پشت خود یه لونه داری ساکتی و خجالتی و تنها بمون توی باغچه خونه ما ...
27 مرداد 1391

شعر کودکانه حیوونای رنگارنگ

    حیوونای رنگارنگ   حیوونا خیلی هستن وحشی واهلی هستن گاو، بچه اش گوساله بز، بچه اش بزغاله گوسفند و میش و بره می چرند توی دره اسب و شتر تو صحرا بار می برند به هرجا روباه وشیر و پلنگ حیوونای رنگارنگ تو دشت وکوه و بیشه پیدا می شه همیشه   ...
27 مرداد 1391

قصه کودکانه نی‌نی تنبل

  نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد . نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه...
27 مرداد 1391

قصه‌ی کفشدوزک‌ها

یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند.مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد.همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند.بابا کفشدوزک هم کفش های دوخته شده را به  فروشگاه جنگل می برد و می فروخت.خال خالی کوچولو خیلی دلش می خواست مثل مادرش کفش بدوزد ولی پدر و مادرش به او می گفتند:«تو هنوز کوچکی و کار کردن برای تو زوده،تو حالا حالاها باید بازی کنی.»خال خالی کوچولو هم توی کارگاه ،پیش مامانش می نشست و کفش دوختنش را تماشا می کرد. یک روز خبر خوشی توی جنگل پیچید،خبر عروسی خاله سوسکه.این خبر حیوانات را به فکر خریدن کفش و لباس نو اند...
27 مرداد 1391