قصه پیرزن و کلاغ
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز کلاغ خسته ای به خانه ی پیرزنی رفت تا در کنار باغچه ی کوچک او بنشیند و خستگی در کند.در باغچه سبزی خوردن کاشته بودند.کلاغ هوس کرد چند تا تربچه از زیر خاک بیرون بکشد و بخورد. او سرگرم نوک زدن به خاکها بود که پیرزن از اتاقش بیرون آمد و او را دید.پیرزن وقتی متوجه شد که کلاغ دارد خاکهای باغچه را زیر و رو می کند،عصبانی شد و لنگه کفشی را به طرفش پرتاب کرد. لنگه کفش به بال کلاغ خورد و چندتا از پرهایش ریخت. کلاغ که بااین کار پیرزن حسابی ترسیده بود، با وحشت به هوا پرید و روی پشت بام نشست. پیرزن هم به کنار باغچه اش آمد و همین که دید آسیبی به باغچه ا...
نویسنده :
بابا دانیال
20:30